یکشنبه 87 اسفند 11 , ساعت 4:20 عصر
ماشاالله چانهاش که گرم میشد، رخش رستم به گردش نمیرسید. کافی بود فقط یک سؤال از او بکنند ، دل و جگر مسئله را میآورد بیرون و با وسواس ، جزجز قضیه را تجزیه و تحلیل میکرد و به چهار میخ میکشید.
بعضی از بچهها شب، بیتوجه به صحبتهای او چراغ موشی را خاموش میکردند تا بخوابند.
از آن سر چادر ، آن مرد صدا میزد، چراغ را چرا خاموش میکنی. روشن کن ، روشن کن ، چشممان ببنید چه داریم میگوییم.
نوشته شده توسط | نظرات دیگران [ نظر]